لبخند تلخی که برلبانش نشسته بود شیرینی تمام خاطراتم را ازبین میبرد وزخمی که باتیر نگاهش به قلبم زد باهیچ دارویی مداوا نمیشد!
هم اکنون که از بالا به من چشم دوخته بود زلزله ای فرا تر ازهزاران ریشتر دلم رامیلرزاند.دردریای توفانی چشمانش موج عظیم درد وغم رامیدیدم...آسمان ابری چشمانم صاعقه ای زد ولی حتی بارش سیل آسای چشمانم نیز نمیتواند آتش درونم را خاموش کند.
قفل لبانم باهیچ کلیدی باز نمیشود ولی بانگاهم به او راز ها میگویم...
آخر به کدامین جرم؟به کدامین گناه؟روزگار عجب قاضی بیرحمیست! باحسرت آخرین نگاهش را به چشمان بارانیم انداخت و پنجره ی چشمانش برای همیشه بسته شد...افسوس که دیگر نمیتوانم آسمان آرام چشمانش را ببینم!
ناگاه پاهایش از زمین جدا شد ومن در انعکاس قطرات باران چشمانم فرشته ای زمینی را دیدم که به جرم عاشقی به دار آویخته شده بود درحالیکه هنوز لبخند تلخی برچهره اش نشسته بود که با آبنبات چوبی دخترک خندان هم شیرین نمیشد...!
نظرات شما عزیزان:

پاسخ: میسی خانمی.قابل نداشت.
پاسخ: اوکی...الان میام راستی مرسی

پاسخ: مرسی

پاسخ: ممنون. خوشحال میشم نظرتو راجب بقیشم بدونم:)
مرسی گلم ممنون که اومدی وبم
همین طورنوشته های توهم زیبابود

خیلی دوس داشتم.واسه من داستان نمیگی؟